یادآوری گذشته
خیلی سخته که بخوام تمام این سه سال رو به ذهنم بیارم و بنویسم واسه همین از همین دیشب شروع میکنم. البته بعدا گریزی هم به قبلها هم خواهم زد ولی فعلا از دیشب شروع میکنم. مامان ایلیا دیروز آندوسکوپی داشت و عصر اصلا حالش خوب نبود واسه همین من ایلیا رو بردم بیرون تا مامانش استراحت کنه. با هم رفتیم کلوپ پاندا. دفعه قبلی که رفته بودیم موقع برگشتن خیلی اذیت کرد و آخرش هم با گریه از اونجا اومد بیرون واسه همین بهش گفتیم که دیگه نمیبریمت شهربازی ولی خوب معمولا بابا مامانا در اینجور تهدیدها زیاد جدی نیستن و ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم. البته قبل از اینکه بریم کلی براش خط و نشون کشیدم که دفعه قبل اینجوری بودی و به این شرط میبرمت که اونجوری نباشی و ....
خلاصه ساعت هشت رفتیم و تا ساعت ده اونجا خودش رو خفه کرد از بس بازی کرد و موقع برگشتن کمی ادا از خودش درآورد (یعنی اینکه تمام حرفهایی که زدی پشم) ولی کار به گریه و دعوا کردن نکشید.