ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

شیرین شیطون پرحرف

آغاز تنبلی

یواش یواش دارم از تب و تاب نوشتن میافتم، این یعنی آغاز تنبلی. یکشنبه که کمر درد داشتم، دوشنبه و سه شنبه هم به بیماری مهلک و علاج ناپذیر تنبلی دچار بودم  . دوشنبه با ایلیا رفتیم خونه عمه عاطفه، عمو عماد و خاله مریم هم از تهران اومده بودن، یه جورایی تولد پگاه هم بود. عالم و آدم رو به هم ریخت این نیم وجبی، یک کادو هم برای تولد پگاه آورده بود. کادو رو برد دادا به پگاه و گفت : تولدت مبارک پگاه بعدش هم یه بوس تپلی از پگاه کرد. شب هم با عمو عماد و خاله مریم رفتیم خونه بابا داریوش، اینقدر با عموش بازی کرد که یهو باطریش تموم شد و Turn Off شد. باز هم فکر کنم یواشکی یه کنسرو اورانیوم غنی شده زده بود. از ساعت 6 صبح که بیدار شده بود تا ساعت 1...
18 آبان 1390

شعرای مهد کودک

این شیطونک کلی شعر توی مهد کودک یاد میگیره ولی اصلا بروز نمیده. دیروز وقتی داشته با لگوهاش بازی میکرده یه الاکلنگ رو بر میداره و با خودش شعر الاکلنگ رو زمزمه میکنه و وقتی هم که با هم رفتیم حموم یه دفعه شروع کرد به خوندن شعر شیطون زشت ناقلا. مامانش به من میگه که با انبردست باید از دهن تو حرف بیرون کشید ،‌ ظاهرا کم کم داره این شعر مصداق پیدا میکنه که: پسر کو ندارد نشان از پدر، غریبه خوانش نخوانش پسر                          حیف که اینجا نمیشه ویدئو گذاشت وگرنه سه تا کلیپ ازش میذاشتم. حالا که نمیشه کلیپ گذاشت حدا...
15 آبان 1390

آی کمرم، متوکاربامول کجایی؟؟؟؟

  امروز صبح تا اومدم بغلش کنم ببرمش مهد کمرم چوب شد. اینقدر درد گرفت که طفلکی زل زده بود به صورت من و با نگرانی میگفت: بابا؟ چی شده؟ هنوز هم درد میکنه و اذیتم میکنه، واسه همین حال ندارم چیزی بنویسم ...
15 آبان 1390

کیو کیو بنگ بنگ

امروز پنجشنبه ست. نمیدونم چرا امروز اینقدر خسته بود. معمولا صبحها قبل از اینکه برم سراغش برای بیدار کردن خودش بیدار میشه ولی امروز خسته تر از اونی بود که فکرش رو میکردم، حتی وقتی که شیشه چایی رو بهش دادم بدون اینکه چشماش رو باز کنه اونو خورد. ولی وقتی بهش گفتم امروز پنجشنبه ست و ایلیا میتونه یکی از اسباب بازیهاش رو با خودش به مهد ببره برق خوشحالی خواب رو از چشماش پروند و هوشیار و سر حال شد. اولین انتخابش عروسک آقای هالک بود، حتی اونو توی کوله مهدش هم گذاشت، ولی بعد پشیمون شد و بجای آقای هالک، هفت تیرش رو برد. میخواست اعظم جون رو امروز کیو کیو کنه . ضمنا امروز با ساحل و مامانش با هم توی آسانسور بودیم و وقتی که رسیدیم مهد ایلیا و ساحل دست...
15 آبان 1390

کنسرو اورانیوم اونم از نوع غنی شده

نمیدونم دیشب این نیم وجبی کنسرو اورانیوم خورده بود که اینقدر انرژی داشت. خسته نمیشد از بالا و پایین پریدن. طفلک بابا محمود و عزیز که میخواستن برنامه تلویزیون رو ببینن و حضرت آقا گیر داده بود شعر "پاییزه و پاییزه" رو بخونه اون هم چندین و چند بار پشت سر هم و با صدای بلند ...
15 آبان 1390

یادآوری گذشته

خیلی سخته که بخوام تمام این سه سال رو به ذهنم بیارم و بنویسم واسه همین از همین دیشب شروع میکنم. البته بعدا گریزی هم به قبلها هم خواهم زد ولی فعلا از دیشب شروع میکنم. مامان ایلیا دیروز آندوسکوپی داشت و عصر اصلا حالش خوب نبود واسه همین من ایلیا رو بردم بیرون تا مامانش استراحت کنه. با هم رفتیم کلوپ پاندا. دفعه قبلی که رفته بودیم موقع برگشتن خیلی اذیت کرد و آخرش هم با گریه از اونجا اومد بیرون واسه همین بهش گفتیم که دیگه نمیبریمت شهربازی ولی خوب معمولا بابا مامانا در اینجور تهدیدها زیاد جدی نیستن و ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم. البته قبل از اینکه بریم کلی براش خط و نشون کشیدم که دفعه قبل اینجوری بودی و به این شرط میبرمت که اونجوری نباشی و .....
15 آبان 1390

به نام یزدان پاک

امروز ١٠ آبان ١٣٩٠ من برای اولین بار با این سایت آشنا شدم و تصمیم گرفتم که ازش استفاده کنم. دقیقا ٣ سال و ٢١ روز پیش ساعت هفت و پنجاه دقیقه صبح به دنیا اومد. ...
15 آبان 1390